خاطرات هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
| ||
|
روز و روزگاری زن و شوهر عاشق و فقیری بودند که داشت به سالگرد ازدواجشان نزدیک میشد.زن از تمام دنیا همسرش و مو های طلایی و قشنگی داشت.ومرد هم تمام هستی اش در زنش و ساعت طلایی بدون بندش خلاصه میشد.قرار شده بود شب سالگرد ازدواجشان کادویی به یکدیگر بدهند.صبح انروز زن به امید خرید کادویی قشنگ از خانه خارج شد اما پول چندانی نداشت.ومرد هم نمی دانست باید چه بخرد.تا اینکه هر دو تصمیمی گرفتند.شب شد و موقع دادن کادو ها رسید انها با یکدیگر درون پارکی قرار داشتند.زمانی که زن شوهرش را دید سریع به طرف او دوید و گفت من از ارایشگری پول گرفتم تا در عوض مو های من را به عنوان مدل کوتاه کند وبا ان پول هم برای ساعت طلایت یک بند طلا خریدم.مرد با ناامیدی گفت:من هم ساعت طلای خود را فروختم تا برای مو های بلندت شانه بخرم!!!ان شب هیچ یک از ان دو هدیه ای نگرفتند اما فهمیدند از تمام دنیا فقط یکدیگر را می خواهند
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() http://www.roozgozar.com نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |